فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 8:38 :: نويسنده : اشناست
يک روز کارمند پستي که به نامههايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي ميکرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامهاي به خدا ! کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ... جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : اشناست
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:”یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 8:34 :: نويسنده : اشناست
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. اگر میدانستید، یک محکوم به مرگ، چقدر در آرزوی بازگشت به زندگی است، آنگاه قدر روزهایی را که با غم و اندوه و نگرانی و بدخلقی میگذرانید، میدانستید. هر چه قفس تنگتر، آزادی شیرینتر. شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : اشناست
خدايا، انديشهام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظهي زندگيام دريابم.
خدايا، انديشهام را چنان محكم ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من ميخواهند فراتر بروم.
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشم داشتي، خدمتي به همنوع ام كنم.
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد، محروم نمانم.
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سکوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا … دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا … دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : اشناست
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید : امتحان ریاضی ثلث اول :
چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : اشناست
بياييم وعـده پــوچ ندهيم... .هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد
.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : البته ای پادشاه اما لباسگرم ندارم و مجبورم تحمل کنمپادشاه گفت :
من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرارا برایت بیاورند
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد...
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد...
صبح روز بعد جسدسرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم
اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد
گاهی با یک قطره ،لیوانی لبریز می شودگاهی با یک کلام قلبی آسوده و ارام می گردد گاهی با یک کلمه ،يك انسان نابود میشود...
گاهی با یک بی مهری دلی می شکنيم ... و با يك كلام اميدي و آرامشي را مي افزاييم...
مراقب همه اين یک ها باشیم... سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : اشناست
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحههاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحهای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه میمونه! یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت… اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی… اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه… درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه… و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست… و این تفاوت عشـق است با ازدواج… سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : اشناست
كوه بلندی بود كه لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. يک روز زلزلهای كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكی از تخمها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعهای رسيد كه پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروسها میدانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيری داوطلب شد تا روی آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجهها پرورش يافت و طولی نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزی جز يک جوجه خروس نيست. او زندگی و خانوادهاش را دوست داشت اما چيزی از درون او فرياد میزد كه تو بيش از اين هستی… تا اين كه يک روز كه داشت در مزرعه بازی میكرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج میگرفتند و پرواز میكردند. عقاب آهی كشيد و گفت: “ای كاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز كنم.” مرغ و خروسها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسی و يک خروس هرگز نمیتواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعیاش كه در آسمان پرواز میكردند خيره شده بود و در آرزوی پرواز به سر میبرد. اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن میگفت به او میگفتند كه رويای تو به حقيقت نمیپيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد. بعد از مدتی او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنيا رفت. سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : اشناست
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت! پرسیدن : چه میکنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم میپرسد: زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد!! مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر ۴ سالهاش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشين خط میاندازد. مرد با عصبانيت دست كودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودک زد، در بيمارستان كودک به دليل شكستگیهای فراوان انگشتان دست خود را از دست داد. وقتی كودک پدرِ خود را ديد، با چشمانی آكنده از درد از او پرسيد: “پدر انگشتان من كی دوباره رشد میكنند؟” مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمیتوانست سخنی بگويد، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين… و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگی كه كودک ايجاد كرده بود افتاد كه نوشته بود: “دوستت دارم پدر!” روز بعد مرد خودكشی كرد. عصبانيت و عشق محدوديتی ندارند. سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : اشناست
دم میآید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم، جلوی ما، یک خانوادهی پر جمعیت ایستاده بودند و به نظر میرسید پول چندانی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباسهای کهنه ولی در عین حال تمیزی پوشیده بودند. بچهها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره برنامهها و شعبدهبازیهایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: “چند عدد بلیط میخواهید؟” پدر جواب داد: “خواهشا شش بلیط برای بچهها و دو بلیط برای بزرگسالان.” متصدی باجه قیمت بلیط را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: “ببخشید، گفتید چه قدر؟” متصدی باجه دوباره قیمت بلیطها را تکرار کرد. پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر میکرد به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۲۰ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: “ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!” مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر میشد، گفت: “متشکرم، متشکرم آقا.” پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچهها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اینکه بچهها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم. سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : اشناست
1. آغاز ایام حسینی2. ماجرای شعب ابیطالب علیه السلام 3.جنگ ذات الرقاع 4. اولین جمع آوری زکات 5. امام حسین علیه السلام در راه کربلا 6. قیام مردم مدینه بر علیه یزید 7. کلام عاشورایی امام رضا علیه السلام دوّم محرم الحرام 1. ورود امام حسین علیه السلام به کربلا سوّم محرم الحرام 1. نامه امام حسین علیه السلام برای اهل کوفه 2. ورود عمر بن سعد به کربلا چهارم محرم الحرام 1. فتوای شریح قاضی به قتل امام حسین علیه السلام ششم محرم الحرام 1. یاری طلبی حبیب بن مظاهر از بنی اسد 2.اولین محاصره فرات در کربلا 3. تراکم لشگر یزید در کربلا هفتم محرم الحرام 1. ملاقات امام حسین علیه السلام با ابن سعد 2. منع آب از امام حسین علیه السلام هشتم محرم الحرام 1. قحط آب در خیمه های حسینی نهم محرم الحرام تاسوعا 1. محاصره خیمه ها در کربلا 2. آمدن امان نامه برای فرزندان ام البنین سلام الله علیها 3. درخواست تاُخیر جنگ از سوی امام حسین علیه السلام 4. آمدن لشگر تازه نفس به کربلا 5. خطابه امام حسین برای اصحابش شب عاشورا 1. سخنان امام علیه السلام با اهل بیت و اصحابش 2. سخنان زینب کبری سلام الله علیها با امام حسین علیه السلام دهم محرم الحرام عاشورا 1. شهادت امام حسین علیه السلام 2. شهادت حبیب بن مظاهر اسدی کوفی 3. شهادت مسلم بن عوسجه 4. شهادت حر بن یزید ریاحی 5. شهادت جون مولی ابی ذر الغفاری 6. شهادت همسر وهب 7. شهادت شبیه ترین فرد به رسول خدا صلی الله علیه و آله 8. شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام 9. شهادت عبدالله بن حسن علیه السلام 10.شهادت قمر منیر بنی هاشم علیه السلام 11.شهادت مولانا الرضیع باب الحوایج علی اصغر علیه السلام 12. آمدن ذوالجناح با یال و کوپال خونین به سوی خیمه فاطمیات 12. ماتم و ناله و گریه پردگیان حرم 13.غارت اموال 14.فراز فاطمیات و علویات در بیابانها 15.غارت کردن لباس و ذره 16.جدا شدن سرهای مطهر 17.به آتش کشیدن خیمه های آل الله 18.شهادت دختران کوچک گریه و ماتم 19.راُس مطهر امام حسین علیه السلام در کوفه 20.خونین شدن ریشه هر گیاه 21.قتل ابن زیاد 22.قیام حضرت مهدی علیه السلام 23.وفات ام سلمه سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : اشناست
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : اشناست
روزى امام حسین علیه السلام در گوشه اى از مسجد پیامبر صلى اللّه علیه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : یابن رسول اللّه من باید یک دیه کامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کمتر از اهلبیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله نمى شناسم .
امام حسین علیه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى کنم اگر یکى از آنها راجواب دادى یک سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساءله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى کنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .
مردعرب گفت : یابن رسول اللّه آیامانند شما از مانند من (که عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى کند؟ شما که اهل علم و شرف و بزرگى هستید؟
امام حسین علیه السلام فرمود: بله شنیدم که جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه علیه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفه ) (به اندازه معرفت احسان شود.)
مرد عرب گفت : هر چه مى خواهید سوال کنید اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوه الاباللّه ) چ
امام علیه السلام پرسید: (اى الاعمال افضل ) (کدام اعمال بهترند؟)
جواب دادن (الایمان باللّه ) (ایمان به خدا)
حضرت پرسید: (فما النتجاه من المهلکه ) (راه نجات از مهلکه کدام است ؟)
پسخ داد: (الثقه باللّه ) (اعتماد و توکل بر خداوند.
امام علیه السلام سوال کرد: (فمایزین الرجل ) (چه چیزى به مرد زینت مى بخشد؟) مرد عزب جواب داد: (علم معه حلم ) (توکل توام با بردبارى ) حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چیزى او را زینت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروه ) (مال همراه بامروت ) امام علیه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟
مرد عرب : ( صاعقه تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلک )( صاعقه اى از آسمان پائین آید واو را آتش زند که مستحق چنین عذابى است ) امام علیه السلام خندید و کیسه اى را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید و فرمود: طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.
مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حیث یجعل رسالته ) یعنى : یعنى خداوند بهتر مى داند مه رسالتش را رد مجا قرار دهد.
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : اشناست
هر چه مي توانيد از اشتباهات ديگران چيزهاي جديد بياموزيد،
چرا که شما وقت كافي براي همه اين تجربيات نخواهيد داشت.
اگر مي توانستيم تجاربه هايمان را بهاندازه اي كه ارزش داشتند بفروشيم همه ميليونر بوديم.
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 11:28 :: نويسنده : اشناست
1. در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر میدانند و گاهی اوقات پدران هم.
2. در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
3. در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم میكند.
4. در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
5. در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود میسازد.
6. در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام میدهیم دوست داشته باشیم.
7. در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.
8. در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
9. در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
10. در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
11. در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
12. در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیارداشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.
13. در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر میكند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
14. در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
15. در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : اشناست
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : اشناست
پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : اشناست
در میان هر سیب
دانه ای محدود است
در دل هر دانه
سیب ها نا محدود
چیستانی است عجیب؟
دانه باشیم نه سیب
پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : اشناست
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت.
گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت، که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند. و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه هستند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را بیشرمانه مردن، تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، توی گوش یک خبرچین خودفروش وطن فروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده و تفی بزرگ به صورت یک خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟
آقای محترم؛ ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان دشمنی کنیم و برنجانیم شان و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق ، بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، راه رفتنمان، نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود.
ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند. گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند .
دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, :: 22:12 :: نويسنده : اشناست
اي مردم! ماه خدا با برکت و رحمت و آمرزش به سوي شما روي کرده است. ماهي که نزد خدا برترين ماههاست و روزهايش بهترين روزها و شبهايش بهترين شبها و ساعتهايش بهترين ساعتهاست. ماهي است که در آن شما را به ميهماني خدا خواندهاند و از کساني قرار داده شدهايد که از کرامت خدا بهره ميبرند. نفسهاي شما در آن تسبيح و خوابتان عبادت است و کارهاي شما در آن مورد قبول و دعاهايتان در آن مستجاب است. پس از خدا با نيتهاي راستين و دلهاي پاک بخواهيد که در اين ماه توفيق روزه داري براي او، و تلاوت کتابش(قرآن) را به شما بدهد.
ميخواهيد به شما بگويم بدبخت کيست؟ بدبخت کسي که از آمرزش خدا در اين ماه محروم بماند!
با گرسنگي و تشنگي (به واسطه روزه) گرسنگي و تشنگي روز قيامت را به خاطر آوريد. بر فقيران و خانه نشستگان(مساکين) صدقه بدهيد. بزرگان خود را گرامي بداريد و به کوچکتران خود محبت کنيد و به خويشان خود مهر بورزيد. زبانهاي خود را از آنچه نبايد گفت نگاه داريد و چشمان خود را بر حرام بپوشانيد و گوشهاي خود را از شنيدن ناشنيدنيها حفظ کنيد.
با يتيمان مردم محبت بورزيد تا بعد از شما به يتيمان شما محبت کنند. از گناهان خود به سوي خدا توبه کنيد. هنگام نماز دستهايتان را به دعا بلند کنيد؛ زيراکه وقت نماز بهترين وقتهاست. در اين اوقات خداوند با رحمت به بندگان خود نظر ميکند و هرگاه با او مناجات کنند جوابشان ميدهد و هرگاه او را ندا دهند به آنان لبيک ميگويد و اگر او را بخوانند (دعايشان را) مستجاب ميکند. پيامبرعظيم الشان اسلام در ادامه اين خطبه ميفرمايند: اي مردم! جانهاي شما در گروي کارهاي شماست. پس جان خود را با طلب آمرزش (از بند) رها سازيد. پشتهاي شما از بار گناهان گران است؛ پس با طول دادن سجدهها آنها را سبک کنيد و بدانيد که خداوند به عزت و جلال خود قسم ياد کرده است که نمازگزاران و سجده کنندگان در اين ماه را عذاب نکند و در روز قيامت آنها را از آتش جهنم نترساند. اي مردم! هر که در اين ماه مومن روزه داري را افطار دهد ثواب آن برابر آزاد کردن برده و آمرزش گناهان گذشته خواهد بود. بعضي از اصحاب گفتند که ما توانائي افطار دادن را نداريم. پيامبر فرمودند: از آتش جهنم، با افطار دادن ولو با نصفهاي از خرما و يا شربتي از آب دور بمانيد همانا اين پاداش کسي است که بر بيشتر از اين توانائي نداشته باشد.
اي مردم! هر که اخلاق خود را در اين ماه خوب کند، در روزي که قدمها بر صراط ميلغزد از آن به راحتي ميگذرد و هر که کار خدمت گزار يا کنيز خود را سبک گرداند خدا در قيامت حساب او را راحت ميکند و هر که در اين ماه شر خود را از مردم باز دارد خداوند در قيامت غضب خود را از او باز ميدارد.
هر که در اين ماه يتيمي را گرامي دارد خداوند او را در قيامت گرامي ميدارد و هر که با خويشاوندان خود ديدار کند (صله ارحام)، خداوند او را از اتصال به رحمت خود در قيامت منقطع نخواهد کرد.. هر که در اين ماه نماز واجبي بخواند خداوند براي او ثواب هفتاد نماز(ماههاي ديگر) را مينويسد. کسي که در اين ماه يک آيه از قرآن را بخواند ثواب کسي را دارد که در ماههاي ديگر ختم قرآن کرده باشد. اي مردم! همانا در اين ماه درهاي بهشت باز است؛ پس از خدا بخواهيد که آنها را بر روي شما نبندد و درهاي جهنم در اين ماه بسته است پس از خدا بخواهيد که آنها را بر روي شما باز نکند. شياطين در اين ماه در زنجيرند پس از خدا بخواهيد که آنها را بر شما مسلط نگرداند.
دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, :: 22:12 :: نويسنده : اشناست
آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگر همه آرزوها برآورده می شد ، هیچ آرزوئی برآورده نمی شد. یونسکو
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
از دیگران نخواهیم رخدادهای اندوهناک گذشته خویش را برایمان بازگویند . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
مقام عالی انسانی در برابر شماست. آن را بدست آورید. شیللر
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
کسی ، رستاخیز و دگرگونی بزرگی را فراهم می آورد که پیشتر بارها و بارها با تصمیم گیری های بسیار ، خود ساخته شده باشد . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگرآنچه انجام می دهید،ناحق باشد،موفقیتی کسب نخواهید کرد. توماس کارلایل. فیلسوف اسکاتلندی
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
وقتی که رویا می بینم ، احساس جوانی می کنم. الیزابت کوتورث
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگر برای رسیدن به آرزوهای خویش زور گویی پیشه کنیم ، پس از چندی کسانی را در برابرمان خواهیم دید که دیگر زورمان به آنها نمی رسد . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
لازمه موفقیت ،در توانائی تمرکز انرژی ذهنی و جسمی وبدون وقفه بروی یک مسئله است بی آنکه احساس خستگی کنید. توماس ادیسون
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آموزش توانسته است جمعیت فراوانی را باسواد کند، امانتوانسته است، به آنها بگوید چه بخوانند. جی.تراولیان
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آنکه نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند ارزش برتری و بزرگی ندارد . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
هرگز هیچ هدفی را رها مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجهت تحقق آن برداشته باشید . آنتونی رابینز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آنان که مدام دل نگران ناتوانان هستند هیچ گاه نمی توانند ناتوانی را نجات بخشند ! با اشک ریختن ما ، آنها توانا نمی شوند باید توانا شد و آنگاه آستین همت بالا زد . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
کامیابی تنها در این است که بتوانی زندگی را به شیوه خودسپری کنی. کریستوفرمورلی
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگر می خواهی دوستیت پا برجا بماند هیچ گاه با دوستت شریک مشو . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
سعادت عادت است آنرا پرورش دهید. آلبرت هوبار
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
دانشگاه تمام استعدادهای افراد،ازجمله بی استعدادی آنهاراآشکارمیکند. چخوف
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
دوستی با کسی که باورهایت را نمی پذیرد به جایی نخواهد رسید . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
معاشرت بر دانائی می افزاید ولی تنهائی مکتب نبوغ است. گیبون
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
صرفه جوئی خود یکی از منابع مهم درآمد است. الکساندردوما
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
گفتگو با خردمندان و دانشوران ، پاداشی کمیاب است . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
همه ما نیاز داریم که دائماٌ احساس رشد عاطفی و معنوی کنیم . این غذایی است که روح ما به آن محتاج است . آنتونی رابینز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اینترنت همانند دریاست ، کسی که آن را نمی شناسد همانند کسی ست که شنا را نمی داند . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
حوادث چون روزها سپری می شوند. مثل افریقائی
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
بهترین چاره غضب ، به تاخیر انداختن آن است. سلیکا
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
بزرگترین گمشده های ما در زندگی ، نزدیکترین ها به ما هستند ! . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
دانه خدمت نیکو بیفشان.یادگارهای شیرین از آن بیرون خواهد آمد . مادام دوستاهل
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
بهترین زمان برای رفع عواطف منفی هنگام بروز و احساس آنهاست. هنگامی که این عواطف قدرت گرفتند، رفع آنها بسیار مشکلتر است. آنتونی رابینز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست ، برسان روشنایی . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آن گاه هر کاری که از شما سر بزند سرشار از عشق و شور زندگی خواهد بود . باربارا دی آنجلیس
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
گنج هائی که در قلب هستند ، قابل سرقت نیستند. ضرب المثل روسی
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد. توماس کارلایل
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
غذا را سبک کن تا ازمرض ایمن شوی . جالینوس
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
ایستایی وجود ندارد ، هر چه هست جوشش و جاری بودن است . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگر زندگی با تو سرناسازگاری دارد تو با او سازش کن. اسپارت
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
کیش خوب همانند فوتبال خوب است، حرف نمی زند ، عمل می کند. کن بلانچارد
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آدمیانی مانند گل های لاله ، زندگی کوتاه در هستی و نقشی ماندگار در اندیشه ما دارند . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
از زندگی خود لذت ببرید، بدون آنکه آنرا با زندگی دیگران مقایسه کنید. کندورسه
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
تصمیم بگیرید که چه می خواهید و مشخص کنید که چه عاملی مانع رسیدن به آن خواسته است. آنتونی رابینز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
هر چه بیشتر عشق بورزید ، عشق و شور زندگی بیشتری به شما روی خواهد آورد . باربارا دی آنجلیس
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
اگر همسر شما در اثر فشار کار ، سخنان دلسرد کننده ای می گوید معنی اش آن نیست که به آخر خط رسیده اید . معنی اش آن است که همسر مورد علاقه شما به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد. آنتونی رابینز
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣ ♣♣♣♣♣♣♣
یکی از ناشناخته ترین لذتها در زندگی حرف زدن با خویشتن است. فرانسیس رواتر شنبه 10 تير 1391برچسب:, :: 17:27 :: نويسنده : اشناست
به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه به
جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : اشناست
سر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: " پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و تنهایی از دنیا رفت. یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:48 :: نويسنده : اشناست
شخصی از امام حسین پرسید: فاصله میان ایمان و یقین چقدر است؟ فرمود: چهار انگشت.
گفت: چگونه؟ فرمود: ایمان آن است که آن را می شنویم و یقین آن است که آن را می بینیم
و فاصله بین گوش و چشم چهار انگشت است.
پرسید: میان آسمان و زمین چقدر است؟ فرمود: یک دعای مستجاب.
پرسید : میان مشرق و مغرب چقدر است؟ فرمود: به اندازه ی سیر یک روز آفتاب.
پرسید: عزت آدمی در چیست؟ فرمود: بی نیازیش از مردم.
پرسید: زشت ترین چیزها چیست؟
فرمود: در پیران هرزگی و بی عاری است، در قدرتمندان،درنده خویی،
در شریفان، دروغگویی،
در ثروتمندان، بخل است و در عالمان حرص.
یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : اشناست
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:43 :: نويسنده : اشناست
اجازه هست پا به خلوتت بگذارم ؟!
بار گناهم بر دوشم سنگینی می کند ٬ آیا جایی برای من با این کوله باری از گناه داری ؟
می توانم دقایقی آن را در بارگاه ملکوتی ات بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم ؟
راهم می دهی آیا ...
و آیا از سر لطف نگاهم می کنی ؟
اجازه می دهی در فراغت بگریم ؟
ودست هایی را که از فرط گناه ٬ پستی و فرومایگی در آن ریشه دوانده ٬ به سویت دراز کنم ؟
بر من ببخش که بر بندگان نیازمندت بی اعتنایی کردم ٬
و حال از تو توقع داریم که از نیازمندی ام روی برنگردانی ...
کوچه ها در پی قلندر جستجو کردم
ولی هیچ نیافتم ٬
آیا در حق من جوانمردی می کنی ؟
ای که گفتی اُدعونی اَستجِب لَکم
آیا دلم را به عفت و وجودم را به محبتت دلشاد و روشن میکنی ؟
ای که همه هستی در برابرت سر به سجده عبودیت دارند
و لحظه ای از یاد و تسبیح توغافل نیستند
حتی درختان و سنگریزه ها هم در این قاعده نقش ایفا می کنند
ومرغان از کوچک و بزرگ
یادتو را در صبحگاه وشامگاه از خاطرشان نمی برند
پس آرام و آسوده بر جای می مانم
و دست نیاز به درگاه کبریایی ات بلند می کنم
وهر آنچه دلم می خواهد ٬ از تو می طلبم
بدون اینکه به بزرگی و کوچکی اش فکر کنم
همچون زکریا که دراوج پیری هم از دعا به درگاه تو ناامید نبود
و همین امیدش ٬ خواسته او را به ثمر نشاند
که اگر غیر این بود ٬ تو یحیی را به او نمی دادی ٬
پس من هم با امید تمام به لطف تو
در درگاهت دست به دعا برمی دارم
و پس از استغاثه به درگاهت یاری ات را می طلبم
ولطفت را در لحظات حساسی که به فریادم رسیدی یادآوری می کنم
و می خواهم که به همان لطف ازلی و کرم قدیمت
مرا به خواسته ام برسانی .
نویسنده : سرکار خانم م.صبور
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : اشناست
...، و طلوع و سحر
و فروغ و اثر و چراغ شب يلداى کسى باش گلم! و بهار و نسيم و نگار و نديم و دلارام و تسلاى کسى باش گلم! ابر شو ، باران باش
برف کوهستان باش ياری پنهان باش چشمه جارى صحراى کسى باش گلم! زندگى درياييست
پر تلاطم ، پر موج گاه موجى آرام گاه موجى در اوج با دلى دريايى زورق وساحل درياى کسى باش گلم! اخترى كن هر شب
خاورى كن هر روز ماه و خورشيد کسى قهرمان غم و کم هاى کسى باش گلم! و بخوان
و بدان و بمان و دمت گرم! تو اى خوبتر از هر چه که گل! جرسى نفسى و مسيحاى کسی باش گلم! و......،باش گلم!!!!!
شاعر: مجتبی کاشانی شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : اشناست
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : اشناست
يک روز مردي خيلي خجالتي رفت توي يک كافي شاپ ...
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : اشناست
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد قاضی می برند تا مجازاتش را تعیین کند .
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|